اردوی پژوهشی
به مناسبت روز معلم اردوی یک روزه به پارک بانوان شهرک مهاجران و دیدار دسته جمعی طلاب از کتابخوانه این پارک و عضویت رایگان طلاب در کتابخانه ی مهاجران
به مناسبت روز معلم اردوی یک روزه به پارک بانوان شهرک مهاجران و دیدار دسته جمعی طلاب از کتابخوانه این پارک و عضویت رایگان طلاب در کتابخانه ی مهاجران
عبدالكریم، معروف به «ابن اَبی العَوجاء»، روز دیگر به حضور امام صادق ـ علیه السّلام ـ برای مناظره آمد، دید گروهی در مجلس آن حضرت حاضرند، نزدیك امام آمد و خاموش نشست.
امام: «گویا آمدهای تا به بررسی بعضی از مطالبی كه بین من و شما بود بپردازی».
ابن ابی العوجاء: آری به همین منظور آمدهام ای پسر پیغمبر!
امام: از تو تعجّب میكنم كه خدا را انكار میكنی، ولی گواهی میدهی كه من پسر پیغمبر هستم و میگویی ای پسر پیغمبر!
ابنابی العواجاء: عادت، مرا به گفتن این كلام، وادار میكند.
امام: پس چرا خاموش هستی؟
ابن ابی العوجاء: شكوه و جلال شما باعث میشود كه زبانم را یاری سخن گفتن در برابر شما نیست، من دانشمندان و سخنوران زبردست را دیدهام و با آنها هم سخن شدهام، ولی آن شكوهی كه از شما مرا مرعوب میكند، از هیچ دانشمندی مرا مرعوب نكرده است.
امام: اینك كه تو خاموش هستی، من در سخن را میگشایم، آنگاه به او فرمود: «آیا تو مصنوع (ساخته شده) هستی یا مصنوع نیستی؟»
ابن ابی العوجاء: من ساخته شده نیستم.
امام: بگو بدانم، اگر ساخته شده بودی، چگونه بودی؟
ابن ابی العوجاء مدّت طولانی سر در گریبان فرو برد و چوبی را كه در كنارش بود دست به دست میكرد، و آنگاه (چگونگی اوصاف مصنوعی را چنین بیان كرد): دراز، پهن، گود، كوتاه، با حركت، بیحركت، همه اینها از ویژگیهای چیز مخلوق و ساخته شده است.
امام: اگر برای مصنوع (ساخته شده) صفتی غیر از این صفات را ندانی، بنابراین خودت نیز مصنوع هستی و باید خود را نیز مصنوع بدانی، زیرا این صفات را در وجود خودت، حادث شده مییابی.
ابن ابی العوجاء: از من سؤالی كردی كه تا كنون كسی چنین سؤالی از من نكرده و در آینده نیز كسی این سؤال را نمیكند.
امام: فرضاً بدانی كه قبلاً كسی چنین پرسشی از تو نكرده، ولی از كجا میدانی كه در آینده كسی این سؤال را از تو نپرسد؟ وانگهی تو با این سخنت، گفتارت را نقض نمودی، زیرا تو اعتقاد داری كه همه چیز از گذشته و حال و آینده، مساوی و برابرند، بنابراین چگونه چیزی را مقدّم و چیزی را مؤخر میدانی و در گفتارت، گذشته و آینده را میآوری.
ای عبدالكریم! توضیح بیشتری بدهم، اگر تو یك همیان پر از سكّه طلا داشتی باشی و كسی به تو بگوید در آن همیان سكّههای طلا وجود دارد، و تو در جواب بگوئی نه، چیزی در آن نیست، او به تو بگوید: سكّه طلا را تعریف كن، اگر تو اوصاف سكّه طلا را ندانی، آیا میتوانی ندانسته بگویی، سكّه در میان همیان نیست؟.
ابن ابی العوجاء: نه، اگر ندانم، نمیتوانم بگویم نیست.
امام: درازا و وسعت جهان هستی، از همیان، بیشتر است، اینك میپرسم شاید در این جهان پهناور هستی، مصنوعی باشد زیرا تو ویژگیهای مصنوع را از غیر مصنوع نمیشناسی.
وقتی كه سخن به اینجا رسید، ابن ابی العوجاء، درمانده و خاموش شد، بعضی از هم مسلكانش مسلمان شدند و بعضی در كفر خود باقی ماندند.[1]
________________________________________
[1] ـ اصول كافی، ج 1، ص 76 و 77.
روزهاى سال، به طور طبیعى و به خودى خود همه مثل همند؛ این انسانها هستند، این ارادهها و مجاهدتهاست که یک روزى را از میان روزهاى دیگر برمیکشد و آن را مشخص میکند، متمایز میکند، متفاوت میکند و مثل یک پرچمى نگه میدارد تا راهنماى دیگران باشد. روز عاشورا - دهم محرم - فى نفسه با روزهاى دیگر فرقى ندارد؛ این حسین بن على (علیه السّلام) است که به این روز جان میدهد، معنا میدهد، او را تا عرش بالا میبرد؛ این مجاهدتهاى یاران حسین بن على (علیه السّلام) است که به این روز، این خطورت و اهمیت را میبخشد. روز نوزدهم دى هم همین جور است، روز نهم دىِ امسال هم از همین قبیل است. نهم دى با دهم دى فرقى ندارد؛ این مردمند که ناگهان با یک حرکت - که آن حرکت برخاسته از همان عواملى است که نوزدهم دىِ قم را تشکیل داد؛ یعنى برخاسته ى از بصیرت است، از دشمنشناسى است، از وقتشناسى است، از حضور در عرصهى مجاهدانه است - روز نهم دى را هم متمایز میکنند.
مطمئن باشید که روز نهم دىِ امسال هم در تاریخ ماند؛ این هم یک روز متمایزى شد. شاید به یک معنا بشود گفت که در شرائط کنونى - که شرائط غبارآلودگىِ فضاست - این حرکت مردم اهمیت مضاعفى داشت؛ کار بزرگى بود. هرچه انسان در اطراف این قضایا فکر میکند، دست خداى متعال را، دست قدرت را، روح ولایت را، روح حسین بن على (علیه السّلام) را مىبیند. این کارها کارهائى نیست که با ارادهى امثال ما انجام بگیرد؛ این کار خداست، این دست قدرت الهى است؛ همان طور که امام در یک موقعیت حساسى - که من بارها این را نقل کردهام - به بنده فرمودند: «من در تمام این مدت، دست قدرت الهى را در پشت این قضایا دیدم». درست دید آن مرد نافذِ بابصیرت، آن مرد خدا.
سلام ای مولای من، سلام ای معشوق عالمیان، سلام ای انتظار منتظران.
آقاجان ذره ای از درد دلم را به زبان می آورم تا بدانی چقدر دلگیر و خسته ام.
آقاجان می نویسم به امید روزی که جهان بوری دیگر به خود بگیرد.
تو می دانی که خیلی سخت است که باشیم و از نیامدنت گلایه نکنیم. سخت است که تو را برای چهار فصل امید نخوانیم و در خود بپوسیم.
مولای من، فصل ها ار پی هم می گذرند- عمرها می گذرند- روزها می گذرند و ما هم چنان چشم به راهیم.
پاییز را می بینید آقا؟ گویی او هم منتظر است. درختان برای دوری از تو اشک می ریزند، برگ ریزان برای توست.درختان هر ساله به امید آمدنت زمین را فرش می کنند.الهم عجل لولیک الفرج
چه با وفایند این درختان، برآن ها غبطه می خورم که هر ساله برای آمدنت تکانی به خود می دهند و خود را سبک می کنند اما به خود که می نگرم هم چون مرده ای هستم که برای آمدن شما هیچ تکانی به خود نداده ام.
آقا جان در این هوای پاییزی که نفس های شما نیست. نفس کشیدن برایم مشکل شده است. اما نه!!! بهتر آن است که بگویم در هوایی که نفس های شما نیست، نفس کشیدن گناه است.
گفته بودم چو بیایی، غم دل با تو بگویم، چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی آقاجان.
چه بگویم که روسیاهم- چه بگویم که خجالت زده ام – چه بگویم که شرم دارم از گفتن: الهم عجل لولیک الفرج وقتی که در گناه غوطه ورم- وقتی که برای آمدن شما هیچ کاری نکرده ام.
ای کاش آنقدر که کوچه را آب و جارو می زنیم، برای آمدنتان، دل هایمان را آب و جارو کنیم.
بیا آقاجان، چون اگر تو بیایی روز است و دیگر شب نیست، بهار است و دیگر زمستان نیست، شادی است و دیگر غم نیست، عدالت است و دیگر ظلم نیست، محبت است و دیگر دشمنی نیست.
می بیند آقا جان که با آمدن شما جهان چقدر زیبا می شود.
پس آقا جان بیاید و جهان را گلستان کنید. بیاید و حالمان را دگرگون کنید. بیاید و با قدم های مبارکتان منت بر سر ما نهید. بیاید تا عطر وجودتان، وجودمان را لبریز کند. بیایید تا نگاهتان چشمان را بینا کند. بیایید تا غم کوله بار خود را ببندد و کوچ کند. به امید آمدنتان صبح را به شب و شب را به صبح می رسانم. اما آرزو می کنم وقتی آمدی چشمانم شرمسار نگاهت نشود.
مهدی جان!
هر زمان که می گوییم:
العجل یا مولای صاحب الزمان!
زمزمه هایت را می شنوم که می گویی:
صبر کن چشم دلت نیل شود می آیم
شعر من حضرت هابیل شود می آیم
قول دادم که بیایم به خدا حرفی نیست
دل به آیینه که تبدیل شود می آیم